یسنانازنازییسنانازنازی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دختر من یسنای من

امان از لجبازیهات

سلام بر دختر بینهایت لوس ویکدنده من گلایه دارم ازت فراوون فراوون حدودیک هفته ای میشه که خیلی خیلی حساس شدی حتی نمیشه دست بهت زد وقتی میخوایم بریم بیرون از خونه ووقت پالتوپوشیدن وکلاه وجوراب میشه توخونمو قیامت به پامیشه من باتو دعوامیکنم بابابامن دعوامیکنه من بابابادعوامیکنم باباباتودعوامیکنه توبابابایی دعوامیکنی خلاصه جنجالی به پامیشه اونقدرگریه میکنی وجیغ وداد میزنی که نگو من هم اونقدرعصبانی میشم و میبینم کاری هم ازدستم برنمیادمیشینم گریه میکنم ناچارا. حالا ببین بابایی چکار میکنه وسط دعوا دیگه تحملش تموم میشه ومیره میشینه توماشین ومنتظر ما میمونه من هم اگه تونستم راضیت کنم حتی الامکان یه کلاه سرت بذاری که هیچی اگه نه میپیچمت تو پتووباچشم...
17 آذر 1390

قصه ی دلتنگی

  نازنین یسنای من بذارامروز تواین پست  از دلتنگی هامون برات بنویسم اگرچه هر شب تودفتر خاطراتت مینویسم که چطور دلتنگی هات رو با زبون کودکانه ات با کارهایی که میکنی بروز میدی و روز به روز دلت تنگترو تنگتر میشه واسه عزیزامون اما بذار اینجاهم بنویسم و بگم که دختر کوچولوی ناز من  اگر چه که حسابروزها رونمیدونه ولی باز هر شب که میخواد بخوابه از مامانش میپرسه که چند روز مونده بریم پیش آغا جون وبعدش به امید رسیدن اون روز چشمهای نازش رو میبنده و میره تو رویا . دخترم این روزها وقتی صبح از خواب پا میشی بعداز صبح بخیر گویی و احوالپرسی و مارچ و مورچهای روزانه من بهت میگم عزیزم خواب دیدی ؟ توهم میگی...
19 ارديبهشت 1390
1